
کتاب دوستش داشتم اثر آنا گاوالدا از نشر ماهی
120,000 تومان
کتاب دوستش داشتم نوشتۀ آنا گاوالدا و ترجمۀ ناهید فروغان است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این رمان، داستان خانوادهای است که در آن پدر، بهطور ناگهانی، همسر و دو دخترش را ترک میکند و ماجراهایی را رقم میزند که موجب واکاوی و شناسایی شخصیت واقعی پدر، مادر و روابط آنها در زندگی مشترکشان میشود.
درباره کتاب دوستش داشتم:
کتاب دوستش داشتم نوشتۀ آنا گاوالدا، نویسنده معاصر فرانسوی، دربارۀ زندگی مشترک است. در این رمان، گفتوگویی طولانی میان زن جوان و پدرشوهرش جریان میگیرد. طیّ این گفتوشنود، پدرشوهر به زن میگوید که چگونه عشق بزرگش را به دلیل اشتباهاتش از دست داده است. نویسنده با تواناییاش در درک احساسات دیگران، اشتیاق مرد متأهل را به یک زن جوان، مشاجرات روحی و انصرافش را به زیبایی به تصویر میکشد؛ کندوکاوی تکاندهنده در زندگی شخصی و کمکی پر از همدردی. خواندن کتاب دوستش داشتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دوستش داشتم:
««چی گفتی؟»
«گفتم که با خودم میبرمشان. بد نیست کمی از اینجا دور باشند...» مادرشوهرم پرسید: «کی؟»
«همین حالا.»
«همین حالا؟ فکر نمیکنی که...»
«فکر همهچیز را کردهام.»
«یعنی چی؟ ساعت نزدیک یازده است! پییر، تو...»
«سوزان، دارم با کلوئه حرف میزنم. کلوئه، به من گوش کن. دلم میخواهد شماها را ببرم جایی دور از اینجا. موافقی؟»
«...»
«از پیشنهادم خوشت نیامد؟»
«نمیدانم.»
«برو وسایلت را جمع کن. وقتی برگشتی راه میافتیم.»
«دلم نمیخواهد بروم خانهٔ خودمان.»
«نرو. همانجا یک کاری میکنیم.»
«اما شما...»
«کلوئه، کلوئه، خواهش میکنم... به من اعتماد کن.»
مادرشوهرم باز اعتراض کرد: «یعنی چی! امیدوارم خیال نداشته باشید بچهها را بیدار کنید. ویلا حسابی سرد است! آنجا هیچچیز نیست! هیچچیزی برای بچهها نیست. آنها...»
پدرشوهرم بلند شد. ماریون در صندلی مخصوصش توی اتومبیل خوابیده. شستش دم دهنش است. لوسی کنار او گلوله شده. به پدرشوهرم نگاه میکنم. صاف نشسته و فرمان را چسبیده. از وقتی حرکت کردهایم، حتی یک کلمه هم حرف نزده. فقط نیمرخش پیداست، آن هم وقتی نور اتومبیلی از روبهرو به ما میافتد. با خودم فکر میکنم او هم مثل من بدبخت و خسته و سرخورده است. سنگینی نگاهم را احساس میکند:
«چرا نمیخوابی؟ باید استراحت کنی. پشت صندلیات را بخوابان و بخواب. هنوز خیلی مانده برسیم...»
جواب میدهم: «نمیتوانم بخوابم. باید مواظب شما باشم.»
لبخند میزند. البته مشکل بشود اسمش را لبخند گذاشت.
«نه... این منم که باید مواظب شماها باشم.»
باز غرق افکار خودمان میشویم. دستهایم را روی صورتم میگذارم و شروع میکنم به گریهکردن. جلو پمپ بنزین میایستیم. از غیبتش استفاده میکنم و نگاهی به تلفن همراهم میاندازم. هیچ پیامی برایم نیامده. معلوم است. چقدر من احمقم. چقدر احمقم... رادیو را روشن میکنم. رادیو را خاموش میکنم. پدرشوهرم برمیگردد.