کتاب سمفونی پاستورال اثر آندره ژید از نشر ماهی
رمان سمفونی پاستورال که نام خود را از سمفونی شماره شش بتهوون گرفته.
داستان دربارۀ کشیشی است که با وجود داشتن پنج بچه و خانهای کوچک، سرپرستی دختری نابینا به اسم «ژرترود» را هم قبول میکند. این دختر، پیش از این، تحت سرپرستی یک پیرزن ناشنوا و فرسوده بود که کلمهای با او حرف نمیزد و حالا پیرزن مرده و دخترک پس از مدتها بیهمزبانی، پا به دنیای ناشناختهای گذاشته که با آن بیگانه است. کشیش با مشورت با متخصص اعصاب و روانی به اسم «دکتر مارتن» میکوشد با کمک طبیعت، موسیقی و ذات انسانی، دختر را به زندگی بازگرداند. تربیت و تعلیم ژرترود به کشیش انگیزهای میدهد که خودش را هم رشد دهد و کتاب مقدس را با دید تازهای بخواند. سرانجام، عشق به سراغ کشیش میآید و او هر روز بیشتر عاشق دختر میشود در حالی که دختر، پیش از آن، عاشق پسر جوان کشیش شده است.
از این کتاب، فیلمی به همین نام و در ژانر درام، به کارگردانی ژان دولانوا، کارگردان فرانسوی، در سال ۱۹۴۶ ساخته شد؛ که همان سال هم برندۀ جایزه بزرگ جشنواره فیلم کن شد
.بخشی از کتاب سمفونی پاستورال:
«۲۵ آوريل مدتی است كه از نوشتن بازماندهام. برفِ روی زمين بالاخره آب شد و راهها باز شدند. در اين مدت، به سبب مسدودبودن راههای روستامان، بسياری از كارهايم عقب افتاده بود و بايد به تمامشان رسيدگی میكردم. تازه از ديروز بود كه اندكی فراغت يافتم. ديشب هرچه را كه پيشتر نوشته بودم از نو خواندم... در گذشته از پذيرفتن آشكار احساس قلبیام طفره میرفتم. امروز كه جرئت بيان صريح احساسم را دارم، در شگفتم كه چرا تاكنون به خطا رفته بودم؟ چگونه برخی از حرفهای اَملی كه آنها را در اينجا آوردهام به نظرم اسرارآميز میآمد؟ چطور پس از اعتراف كودكانهی ژرترود، در عشق خود شك كرده بودم؟ بیگمان همهی اينها بدين خاطر بود كه من عشقی ورای عشق همسر را مجاز نمیدانستم و درعين حال نمیتوانستم اشتياقی را كه مرا به سوی ژرترود میكشيد ناروا بدانم. اقرار بیغل وغش و سرراست ژرترود مرا آرام كرده بود. به خود میگفتم او كودك است. عشق واقعی كه نمیتواند از شرم و سرخشدن تهی باشد. از سوی ديگر، به خود میقبولاندم كه من او را چنان دوست دارم كه میشود كودكی معلول را دوست داشت. از او مانند آدمی بيمار پرستاری میكردم، چنانكه سرانجام احساس سادهی قلبیام بدل شد به تعهد و وظيفهای اخلاقی. آری، همانطور كه نوشتم، آن شب كه ژرترود با من صحبت كرد، هنوز دلخوش بودم و دلم از آرامش و شادمانی لبريز بود. حتی هنگام يادداشتكردن صحبتهايش نيز همچنان در همين احوالات بودم. من عشق را گناه میشمردم و باور داشتم كه گناه روح را میآزارد، پس وقتی میديدم كه روحم اسير هيچ درد و آزاری نيست، ذرهای گمان نمیبردم كه عشقی در ميان باشد. در ضمن، صحبتها و ماجرای آن غروب را نهتنها دقيقآ همانگونه كه رخ داده بود نوشتهام، بلكه حالات و روحيات هردومان را نيز بهخوبی منعكس كردهام. درواقع تازه همين ديشب كه نوشتههايم را مرور میكردم، به عمق ماجرا پی بردم. زندگی روزمرهی ما سير عادی و آرام خود را از سر گرفت. با اجازهی من، ژرترود پيش از رفتن ژاك با او صحبت كرد. ژاك به سفر رفت و پس از بازگشت، آخرين روزهای تعطيلاتش را با ما گذراند. در آن روزها، گويی از ژرترود فاصله میگرفت و تنها در حضور من با او صحبت میكرد. ژرترود هم طبق قرار به خانهی خانم لوييز رفت و من هم هرروز سری به او میزدم. اما از بيم شعلهورشدن عشق، میكوشيدم در اين ديدارها از چيزهايی حرف نزنم كه ما را به شور درمیآوردند. من ديگر تنها در كسوت كشيش و تقريبآ فقط در حضور خانم لوييز به ژرترود درسهای دينی میدادم و او را برای عشای ربانی آماده میكردم. سرانجام او در همين عيد پاك اخير، به نخستين عشای ربانیاش رفت. در آن يكشنبهی عيد پاك، برگزاری مراسم عشای ربانی به عهدهی من بود. اكنون از آن هنگام پانزده روز گذشته است.»