کتاب مرگ به وقت بهار اثر مرسه رودوردا از نشر بیدگل
225,000 تومان
دربارهی کتاب مرگ به وقت بهار مگر بهار
زمان مرگ است؟ مگر میشود شکوفههای زیبایی بهار را دید، صدای نغمهی پرندگان را شنید، وزش نسیم ملایم را روی گونهها احساس کرد، عطر یاس رازقی را بویید، طعم باران را چشید و دست بر درختان بارور کشید و آرزوی مرگ کرد؟ در دنیای عادی، شاید چنین اتفاقی قابلباور نباشد؛ اما دنیایی که کتاب مرگ به وقت بهار در آن روایت میشود، با دیگر روستاها فرق دارد. جایی خارج از زمان و مکان که مردمش به مجموعهای از آیینهای عجیب و منحصربهفرد اعتقاد دارند. روستایی که ترس و وحشت در آنجا با زندگی مردم درآمیخته شده است. و هر چه با داستان کتاب همراه شوید، بیشتر این هراس را حس میکنید. مرسه رودوردا (Mercè Rodoreda) داستان مرگ در بهار (Death In Spring) را از زبان پسربچهای چهارده ساله روایت میکند که در تلاش است آداب و رسوم وحشیانهی روستای کوچک و دورافتادهی خود را درک کند. برای مثال مردم روستا وقتی شخصی در حال مرگ است و دارد نفسهای آخرش را میکشد، برای اینکه روحشان از بدنشان پرواز نکند، درون بدنش را با سیمان پر میکنند و جسد نیمهجانش را درون درخت میگذارند! یا زنان بارداری که مجبورند با چشمبند راه بروند؛ زیرا در زمان بارداری به هر مردی نگاه کنند، فرزندشان شبیه او میشود! یا مردان جوانی که مجبور بودند در رودخانهی زیر دهکده شنا کنند تا نشان دهند هیچ سنگی جابهجا نشده و سیلاب رودخانه، دهکده را با خود نخواهد برد. بعضی وقتها این مردها با صورتی ازشکلافتاده از رودخانه بیرون میآیند و مجبورند ادامهی زندگیشان را در تنهایی بگذرانند. در این جامعه مردم کورکورانه و بدون فکر به سنتهای دیرینه پایبند هستند و هیچکس، حتی کودکان هم به چنین آیینهایی اعتراض نمیکنند. اما چرا چنین سنتهایی به وجود آمده؟ شاید تا پایان رمان مرگ به وقت بهار، متوجه منظور نویسنده بشوید.
در مرکز همهی اینها راوی کتاب قرار دارد. داستان با مرگ پدر راوی و زندگی وی با نامادریاش شروع میشود. راوی ازدواج میکند، خود بچهدار میشود و در آداب و رسوم خونین و وحشتناک روستا با مردم همراه میگردد. او در ظاهر چنین آدابی را زیر سؤال نمیبرد و فقط در حال توصیف فضای اطراف خود است. راوی در مرکز همهی حوادث پرفرازونشیب داستان قرار میگیرد و در این میان، فقط میخواهد یک زندگی معمولی داشته باشد و با انبوه اتفاقات وحشتناکی که برایش میافتد، کنار بیاید. سؤال اصلی کتاب مرگ به وقت بهار اینجاست: آیا راوی بهتمامی تسلیم این وحشیگری میشود یا بر این آیینهای پوچ و بیمعنی غلبه مییابد؟ کتاب مرگ به وقت بهار پر از تصاویر خارقالعاده و نمادهای طبیعی جذاب و عمیقاً متناقض است. مرسه رودوردا هر کلمه را با دقت هر چه تمامتر به کار میرود و ساختاری بسیار ظریف و پیچیده در توصیف فضای اطراف دارد. داستانهای او همه به شعر منثوری میمانند که واژهها در میان آنها به رقص درآمدهاند و هر کدام نمادی در طبیعت به حساب میآیند. بعضی از منتقدان این کتاب را با داستان کوتاه شرلی جکسون با عنوان «لاتاری» مقایسه میکنند؛ داستانی که در آن هم مردم آیین سالانهی وحشتناکی را با سبعیت تمام به اجرا درمیآورند. نیلی انصار، مترجم کتاب مرگ به وقت بهار (چاپ نشر نیماژ)، این رمان را داستانی دیستوپیایی یا پادآرمانشهری همچون کتاب 1984، «فارنهایت 451» یا «دنیای قشنگ نو» میداند. او عقیده دارد که مرسه رودوردا از اوضاع جهان و بهخصوص دوران دیکتاتوری ژنرال فرانکو به تنگ آمده بود و میخواست داستانی با سبک رئالیسم جادویی بنویسد که در آن شرایط حکومتهای کنترلگر، به تصویر کشیده شود. برخی عقیده دارند که رودوردا پس از سالها بازگشت به کاتالان، فرهنگ مردمش را با گذشته متفاوت یافت و مانند پسرک راوی کتاب، نسبت به دنیای اطرافش احساس بیگانگی میکرد. مرسه رودوردا به مدت بیست سال برای نوشتن این رمان وقت گذاشت و هنوز از پایان آن راضی نبود. مرگ وی بر اثر سرطان، فرصت یک پایانبندی دلخواه را از او گرفت و کتاب با همان شکل و شمایل، دو سال پس از مرگ رودوردا منتشر شد. این نویسندهی برجستهی کاتالان در دورهی دیکتاتوری فرانکو مجبور به فرار از کشور اسپانیا شد. او که همهی آثار خود را به زبان کاتالان مینوشت، به نصیحت مادرش به فرانسه فرار کرد و تا چهل سال، در تبعیدی ناخواسته به سر برد. بعضی تصور میکنند کتاب مرگ به وقت بهار ناتمام است؛ اما بعضی از منتقدان بر این باورند که این یکی از پایانهایی است که مرسه رودوردا برای کتابش انتخاب کرده و کتاب بههیچوجه ناقص یا ناتمام به نظر نمیرسد.
کتاب مرگ به وقت بهار برای چه کسانی مناسب است؟
اگر به سبک رئالیسم جادویی و رمانهای پادآرمانشهری (دیستوپیایی) علاقه دارید، کتاب مرگ به وقت بهار را حتماً بخوانید.
در بخشی از کتاب مرگ به وقت بهار میخوانیم:
در نور آتش فرق زن و مرد پیدا نبود. در روشنایی روز تفاوتشان کاملاً به چشم میآمد: بعضی بلند، بعضی کوتاه، بعضی لاغر، بعضی چاق؛ بعضی مویشان پرپشتتر از بقیه بود، یا بینیشان پهنتر یا درازتر بود، یا رنگ چشمهایشان با هم فرق داشت. اما در نور آتش همه یکشکل بودند. وسط روز که همه آرام بودند و مشغول، تنها پدرها و پسرهایشان به هم شباهت داشتند. بعضی پسرها با پدرشان مو نمیزدند؛ بعضی هم هیچ شباهتی به پدرشان نداشتند. پدرها از این وضعیت کفری میشدند اما کمکم برایشان عادی میشد. میگفتند کل قضیه بهخاطر نگاه کردن است. نزدیک نیهایی که من پشتشان پنهان شده بودم، چند زن کروکثیف و ژولیدهپولیده روی زمین و دور از آتش نشسته بودند، با چشمهایی پوشیدهشده. حامله بودند. چشمهایشان را پوشانده بودند، چون اگر به مرد دیگری نگاه میکردند بچۀ توی شکمشان هم نگاهی به مرد میانداخت و شکل او میشد. میگفتند زنها هر مردی را ببینند عاشقش میشوند، هر زنی هم که زمان بیشتری از حاملگیاش گذشته باشد، زودتر عاشق مردهای دیگر میشود. این میشد که آن اتفاقی که نباید میافتاد، یعنی بچه شبیه مردی میشد که زن عاشقش شده بود. توی بشقابهایشان سوپ میکشیدند و مینشستند روی نیمکتهای دورتادور میز، مثل خواهر و برادر، و سوپشان را سر میکشیدند. مردان بیچهره دور میز دیگری نزدیک رودخانه مینشستند؛ مردهایی بدون بینی، با پیشانی شکافته یا گوش بریده که میتوانستند کنار اهالی سر همان میز بنشینند و مثل باقی زندگی کنند. ولی آنها میخواستند به حال خودشان باشند. سوپشان را با چیزی شبیه به قیف میخوردند و وقتی هم میخواستند گوشت بجوند، با دست سوراخ دهانشان را نگه میداشتند تا گوشت از آن بیرون نیفتد.