کتاب تمساح اثر فیودور داستایوفسکی از نشر برج
95,000 تومان
درباره کتاب تمساح داستان تمساح دربارهٔ ایوان ماتْوِیچ است که با ظاهری موجه و مردانه، تمساحی او را بهصورت کامل میبلعد. اما اتفاق جالبی میافتد: مَرد پس از آن نهتنها زنده میماند بلکه با کمال رضایت و بدون هیچ آسیبی، دو هفته نیز در شکم تمساح زندگی میکند و از همانجا حرف هم میزند. داستان تمساحِ فیودور داستایفسکی، پس از انتشار در سال ۱۸۶۵، بحثهای تند و دنبالهداری را میان منتقدان و ادبا، دربارهٔ انگیزهٔ اصلی نویسنده از خلق چنین اثری، برانگیخت. از دل ماجرای کارمند کمخردی که سر از شکم تمساح درآورد، تعابیر و تفاسیر گوناگونی حاصل شده؛ از مقایسه با یونس در شکم ماهی گرفته تا تقابل فرهنگها. داستان در ابتدا با این عنوان آغاز میشود: «داستانی واقعی دربارهٔ تمساحی که در تیمچه، مردی را در سن پختگی و با ظاهری برازنده زندهزنده، بهتمامی و بیباقی بلعید، و پیامدهای ماجرا...» درست شبیه حکایتهای مثنوی. سیزدهمِ ژانویه، در سال هزاروهشتصدوشصتوپنج، در ساعت دوازده و سی دقیقهٔ نیمروز، یِلِنا ایوانووْنا، همسر ایوان ماتْوِیچ میل کرد به تماشای تمساحی برود که در تیمچه، در ازای بهایی مشخص، به نمایش گذاشته شده بود. این ابتدای داستان عجیب داستایفسکی است که بعد خواننده را به دنیای شگفتآورش وارد میکند.
خواندن کتاب تمساح را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم:
خواندن این کتاب را به دوستداران داستایفسکی و طرفداران داستانهای سوررئال پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تمساح :
تیمافی سمیونیچِ ارجمند بهشکلی شتابزده و گویی با کمی دستپاچگی به استقبال من آمد. مرا به اتاق تنگش راهنمایی کرد، در را محکم بست و با تشویش محسوسی گفت: «نمیخواهم بچهها مزاحممان بشوند.» سپس تعارف کرد روی صندلی کنار میزتحریرش بنشینم و خودش روی مبل جای گرفت، لبههای ربدوشامبر کهنه و پنبهایاش را روی هم کشید و احتیاطاً قیافهای رسمی و تا حدودی خشک به خودش گرفت؛ هرچند نه رئیس من بود، نه رئیس ایوان ماتویچ، و تا آن زمان صرفاً همکار و حتی آشنایی ساده به شمار میآمد. اینگونه آغاز کرد که: «پیش از هرچیز عنایت بفرمایید که من رئیس شما نیستم؛ مرئوسی هستم مثل خودِ شما یا همان ایوان ماتویچ. من بیطرفم و تمایلی هم ندارم که در هیچ موضوعی دخالت کنم.» از قرار معلوم، او از کل ماجرا باخبر بود - که این باعث حیرت من شد. بااینحال، بارِ دیگر کل ماجرا را با تمام جزئیات برایش بازگو کردم. میتوان گفت که حرفهایم قدری آمیخته به اضطراب بود، زیرا در آن لحظه وظیفهٔ یک دوست واقعی را ادا میکردم. او بدون تعجب و درعینحال، آشکارا با شک و تردید حرفهایم را شنید. سخنم که تمام شد، گفت: «من همیشه انتظارش را داشتم که این اتفاق برایش بیفتد. فکرش را بکنید!» - آخر چرا؟ این واقعه در نفْسِ خود بسیار غیرمعمول به نظر میرسد. - موافقم، اما ایوان ماتویچ در تمام مسیر خدمتش در حرکت بهسمت چنین پایانی بود. زرنگ و حتی میشود گفت متکبر، و مدام پیِ ترقی و ایدههای جورواجور. این هم نتیجهٔ ترقیخواهی! - ولی این اتفاقْ بسیار غیرعادی است و به هیچ عنوان نمیشود آن را قاعدهای کلی برای تمام آدمهای ترقیگرا دانست...