کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست اثر هاکان منگوچ از نشر نسل نو اندیش
249,000 تومان
درباره کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست:
سرنوشت حتی لحظهای انسان را به حال خود نمیگذارد و ثانیه به ثانیه از نو نگاشته میشود. شما تصمیمگیرنده هستید و تقدیر خودتان را میسازید. به خود میآیید و میبینید کاری را که گفته بودید هرگز انجام نخواهید داد، انجام میدهید و درست آن چیزی را که به خیال خودتان نمیتوانستید هیچگاه تحملاش کنید، در برابرش صبوری پیشه میگیرید. عاشق چیزی میشوید که به آن هیچ علاقهای نداشتید، زمانی که فکر میکنید نمیتوانید بروید، در یک لحظه و یک تصمیم ناگهانی میروید. با خود میگویید مُردم اما باز زندگی میکنید! داستان کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست (No Encounter is by Chance) سفر دور و دراز یک صوفی جوان و دوست همراهش را برای پیدا کردن هدف زندگیشان روایت میکند. آنها بدون آنکه چیزی با خود داشته باشند در جستوجوی آنی بودند که نمیدانستند چیست و تنها به توشهای که روزانه نصیبشان میشد دلخوش بودند. آن دو جز ایمان و باور به خدا چیزی ندارند. در این سفر پرماجرا، آنها با برخوردهای اعجابانگیز و اتفاقات فوقالعادهای مواجه میشوند که به آنان کمک میکند زاویه دید جدیدی برای هر تصمیم خود بیابند. شخصیت اصلی داستان راهی سفری میشود که نداشتن برنامه از قواعد اولیه آن به شمار میرود. سرنوشت این بار برای این صوفی جوان که هر ساله عازم سفری هفت روزه و تنها میشود، یک همراه قرار میدهد. این دوست روحی پریشان و ذهنی درگیر دارد. اما هدف از این سفر یک هفتهای چیست؟ این همراه چطور به داستان وارد میشود؟ این سفر چه چیزهایی را از این دو همسفر میگیرد و به جای آن چه چیزهایی را به آنها میدهد؟ آیا حقیقتاً هیچ دیداری، اتفاقی نیست؟ هفت روز سفر آنها بدون غذا، لباس، پول و از همه مهمتر بدون اینکه برنامهی مشخصی داشته باشند، از این شهر به آن شهر گذشتند و در پایان وقتی به مکانی که آغاز کرده بودند، بازگشتند، دیگر هیچ یک از آنها به آدم سابق شباهتی نداشتند. آیا ممکن بود انسان تنها در طول هفت روز دچار تغییر و تحولی اساسی شود؟ هر چند با گذشت روزها همه چیز عوض میشود. هفت روز شاید به نظر کوتاه باشد اما در حقیقت میتواند اثرات بسیاری بر انسانها بگذارد. اسمی که صوفی جوان برای این سفر انتخاب میکند از نکات جالب آن است: سفر تسلیم شدن. واقعاً سفری که صوفی و همراهش بدون پول و غذا و برنامه آغازش میکنند چه اسمی غیر از این میتواند به خود بگیرد؟ در زندگی تمامی انسانها حوادثی روی میدهد که نام تعداد زیادی از آنها را تصادف، اقبال، بخت، بدشانسی و... میگذارند. ممکن است همین منِ فعلی از همان تصادفاتی شکل گرفته باشد که در طی زندگی با آنها روبهرو شده است. با مطالعه این کتاب روح و ذهن خود را به سفری هفت روزه و ناشناخته ببرید. هاکان منگوچ در مسیر داستان هم با شما سخن میگوید و هم در نقش راوی صحبت میکند. به عقیده وی راه زندگی راه تسلیم شدن است. در طی داستان اشارههایی به داستان شمس و مولانا انجام میشود و چندین نامه از مولانا به شمس نیز در کتاب گنجانده شده است.
کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
اگر به کتابهای صوفیانه و عرفانی علاقهمند هستید، این کتاب را از دست ندهید.
در بخشی از کتاب هیچ ملاقاتی تصادفی نیست میخوانیم:
روی کوه نوشتهای بود: «بایست مسافر. خاکی که ندانسته رویش پای
گذاشتهای، جای سرنگونی یک کشور است.» هر بار که میخواندمش موهای بدنم راست میشد. اکنون که دوباره این نوشته را دیدم، باز هیجانزده شده بودم. از کودکیام هم در مورد گالیپ اوغلی خیلی کنجکاو بودم. خیلی دوست داشتم داستانهایی را که اینجا اتفاق افتاده است، بخوانم. چندین بار خواندم. در جنگ چاناک کاله زمانی که در جبهۀ عثمانی 250 هزار نفر شهید شده بودند، در جبهۀ مقابل 252 هزار نفر جان خود را از دست داده بودند. در مقابل کودکان 15 سالهای که برای محافظت از وطنشان به جبهۀ جنگ رفته بودند، سربازان جوانی به میدان آمده بودند که اصلاً متوجه ماهیت جنگ نبودند. یکی در آن جا بود تا از کشورش محافظت کند و دیگری به اجبار وارد جنگی شده بود که علتش را هم نمیدانست. وقتی فکرم مشغول بود و عمیقاً به اطراف نگاه میکردم، متوجه شدم که دِنیز دارد با گوشیاش از گوشه و اطراف عکس میگیرد. یک لحظه چشم در چشم هم شدیم. اگرچه حساسیتم روی گوشی کمتر شده بود، از نگاهم متوجه شد که با دیدن گوشی ناآرام شدم. با خجالت گفت: «بسیار خب، بسیار خب... ولی تو هم به من حق بده. در این دوره و زمانه عادتهایمان خیلی در ما تنیده شدهاند. میدانی که نهایت تلاشم را میکنم. مگر من بیش از فرجۀ روزانهام از گوشی استفاده کردم؟» بدون اینکه برای من جای حرفی بگذارد، خودش مسئله را مطرح و حلوفصل کرد. لزومی ندیدم روی این موضوع بایستم. علاوهبراین همین که از نگاههایم متوجه منظورم میشد، نشان میداد که خیلی در شناخت هم پیش رفتهایم. از او پرسیدم: «آیا داستان سید اُنباشی را میدانی؟» گفت: «نه.»