کتاب سفر به انتهای شب از لویی فردینان سلین از نشر چشمه
480,000 تومان
درباره کتاب سفر به انتهای شب:
لویی فردینان سلین (Louis-Ferdinand Céline) شخصیت این داستان را تا حد زیادی شبیه به خودش ساخته و میتوان گفت که کتاب سفر به انتهای شب (Journey to the End of the Night)، یک نیمه اتوبیوگرافی از این نویسنده است. او حتی نام قهرمان داستان را شبیه به خود نوشته: «فردینان باردومو». باردومو همانند فردینان سلین، شخصیتی منتقد، بداخلاق و غرغرو دارد. او مدام از رسم و رسومات رایج میان مردم گله میکند و آنها را به دیدهی تحقیر مینگرد. این اقدام که نویسنده توانسته افعال و تفکرات مردم همان زمان را به سخره بکشد، همیشه در میان صاحب نظران و علاقهمندان ادبیات مورد تحسین واقع شده است. او با اولین کتاب خود یعنی سفر به انتهای شب، حیرت بسیاری از منتقدان وقت فرانسه را به دلیل شجاعت و جسارتش در نوشتن برانگیخت. همه از قدرت قلم او متعجب شده و عدهای عاشق این کتاب شدند و فردینان سلین را تشویق کردند. اما عدهای با وجود علاقهشان به این داستان، به زبان محاوره و غیر رسمی آن اعتراض کردند. اما لویی فردینان سلین به عمد از زبان محاوره استفاده کرده و گفته بود که میخواهد ارزش این سبک گفتار را تا حد گفتار رسمی بالا ببرد. باردومو شخصیت این کتاب که بسیار از جنگ واهمه دارد، خرده بورژوایی است که تصمیم میگیرد با روشی عجیب و خندهدار، خود را تسلیم نیروهای دشمن کند تا بلکه بتواند از فشار و جبر جنگ خلاص شود. او در همان زمان به آفریقا سفر میکند و پس از آنکه سختی و گرمای آن جا آزارش میدهد به آمریکا رفته و در آخر به وطن خود پاریس بازمیگردد. اگرچه درطول مطالعه کتاب ممکن است بارها شوکه شوید، اما پایان آن بیش از همه متفاوت است.
در بخشی از کتاب سفر به انتهای شب میخوانیم:
همینطور که جلو مىرفتم، یاد مراسم روز پیش افتادم. وسط چمنزارى که این مراسم برگزار شده بود، پاى تپهاى، سرهنگ با صداى نخراشیدهاش سر یگان فریاد زده بود که: «به پیش! به پیش! زنده باد فرانسه!» وقتى کسى قوه تخیل نداشته باشد، مردن برایش مهم نیست، اما وقتى داشته باشد ثقیل است. این از عقیده من. هرگز تا آن وقت این همه چیز را یکجا یاد نگرفته بودم. سرهنگ هرگز تخیل درست و حسابى نداشت. تمام بدبختى این آدم از همین جا ناشى مىشد. بدبختى ما هم همینطور. آیا من تنها کسى بودم که در تمام این یگان معنى مرگ را درک کرده بودم؟ من یکى ترجیح مىدادم به سن پیرى برسم و بمیرم. بیست سال دیگر... سى سال دیگر... شاید هم بیشتر، نه به این مرگى که آنها براى من در نظر داشتند و مىخواستند به خاک فلاندر بیفتم، دهنم پر بشود، شاید حتى بیشتر از دهنم، و در اثر انفجار گوش تا گوش بترکم. بالاخره هم هر چه باشد، آدم مىتواند درباره مرگ خودش نظرى داشته باشد. اما کجا مىشد بروم؟ مستقیم به جلو؟ پشت به دشمن؟ فکر مىکنم اگر ژاندارمها مرا به این صورت مشغول گشت و گذار گیر مىانداختند، حتما کارم ساخته بود. همان شب، جنگى و بىرودربایستى، توى یک کلاس مدرسه محاکمهام مىکردند. از هر جا که مىگذشتیم کلاسهاى خالى فت و فراوان بود. با من عدالت بازى درمىآوردند، درست همانطور که وقتى معلم سر کلاس نیست، بچهها راه مىاندازند. افسرها پشت میز، و من سرپا، کت بسته جلوى میز محاکمه، و فردا صبحش هم مرا مىدهند دست جوخه اعدام. دوازده تا گلوله، نه بیشتر. بعدش چه