کتاب محاکمه اثر فرانتس کافکا از نشر ماهی
250,000 تومان
درباره کتاب محاکمه
مشاور ارشد یک بانک به اسم ژوزف. کا که در آستانه تولد سی سالگی اش است؛ یک روز صبح در اتاقش به طرز عجیب و بهتآوری بازداشت میشود. او سردرگم و گیج است. آیا این کار شوخی عدهای از همکاران برای غافلگیرکردن او است؟ یا واقعا از او خطایی سر زده است؟ او چیزی را باور نمیکند اما هرچه بیشتر با ماموران صحبت میکند بیشتر پی میبرد که مسئله اصلا شوخی نیست و او واقعا بازداشت شده است. رابطه او را با حبش کردنش در اتاقی با بیرون قطع میکنند و در اخر هم به او اعلام میکنند باید منتظر محاکمه باشد. ذهن مرد جوان درگیر موضوعات مختلفی می شود چرا بازداشت شده؟ جرمش چیست؟ چرا کسانی که او را گرفتهاند هیچ مدرکی نشاش نمیدهند و مدارک او را هم نمی خواهند؟ پس از مدتی متوجه میشویم که بازداشت ژوزف کا هم عجیب و غریب است. او بازداشت است ولی باید سر کارش حاضر شود، و زندگی عادی داشته باشد. وضعیت به همین منوال ادامه پیدا میکند تا این که عموی مرد جوان وارد داستان میشود تا به او کمک کند. آنها پیش یک وکیل میروند وکیلی که به کا پیشنهاد میکند تسلیم سرنوشت شود! اما او چنین تصمیمی ندارد. در این داستان هیچ چیز عادی نیست و خواننده نیز دقیقا نمیداند با چه نوع جرم و چه نوع دادگاهی طرف است. کافکا در این اثر سیستم بوروکرراسی و اقتدارگرای جامعه اش را نق کرده استو گویی سعی دارد بگوید اگر قانونی شفاف و دادگاهی عالی در جامعه نباشد، همه ما میتوانیم به نوعی گناهکار باشیم و هر لحظه ممکن است در اتاقمان باز شود و به جرمی نادانسته محکوم و محاکمه شویم.
خواندن کتاب محاکمه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم ؟
همه دوستداران رمان و داستان به ویژه علاقهمندان به آثار کافکا مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب محاکمه:
چند شب بعد، وقتی کا. از راهرویی میگذشت که دفتر او را از پلکان اصلی جدا میکرد ــ اینبار او تقریبآ آخرین کسی بود که به خانه میرفت، فقط در بخش توزیع دو خدمتکار در شعاع نهچندان گستردهٔ یک لامپ مشغول کار بودند ــ از پشت یک در صدای ناله شنید، دری که تاکنون گمان میکرد در پس آن چیزی جز یک انباری وجود ندارد، بیآنکه خود نگاهی به درون آن انداخته باشد. شگفتزده ایستاد و یکبار دیگر بهدقت گوش داد که ببیند آیا اشتباه نکرده است، چند لحظه چیزی شنیده نشد، ولی بعد دوباره صدای ناله به گوش رسید. نخست تصمیم گرفت یکی از خدمتکارها را بیاورد، چهبسا حضور یک شاهد ضرورت مییافت، ولی بعد دچار کنجکاوی مهارناپذیری شد و به یک ضرب در را باز کرد. همانطور که حدس زده بود با یک انباری روبهرو شد. پشت در پر بود از اوراق چاپی بیمصرف و قدیمی، از جوهردانهای گِلی و خالی که دمر روی زمین افتاده بودند. ولی توی خودِ انباری سه مرد با پشت خمیده زیر سقفی کوتاه ایستاده بودند. شمعی که روی یک قفسه قرار داشت، مردها را روشن میکرد. کا. از فرط هیجان باعجله، ولی به صدایی نهچندان بلند پرسید: «اینجا چه میکنید؟» یکی از مردها که ظاهرآ بر آن دوی دیگر برتری داشت و زودتر به چشم میآمد، یکجور لباس چرمی تیره پوشیده بود که بازوها و گردن او را تا پایین سینه آزاد میگذاشت. او جواب نداد. ولی آن دوی دیگر داد زدند: «آقا! قرار است ما را کتک بزنند، چون تو پیش قاضی تحقیق از ما شکایت کردی.» تازه در این لحظه کا. متوجه شد که آن دو فرانتس و ویلمِ نگهبان بودند و اینکه نفر سوم یک ترکه به دست گرفته بود تا آنها را کتک بزند. کا. گفت: «ولی» و به آن دو خیره شد، «من شکایت نکردم، فقط گفتم در اتاق من چه گذشت. البته رفتار شما هم خیلی بیعیب و نقص نبود.» ویلم درحالیکه فرانتس میکوشید از دست نفر سوم پشت سر او پناه بگیرد، گفت: «آقا، اگر میدانستید چه حقوق کمی به ما میدهند، بهتر از این دربارهٔ ما قضاوت میکردید. من باید شکم یک خانواده را سیر کنم، این فرانتس هم میخواست ازدواج کند. بالاخره هرکس سعی میکند هرطور شده پولی گیر بیاورد، با کار تنها، حتی سختترین کارها هم نمیشود به پول رسید. رختهای اعلای شما مرا وسوسه کرد. البته نگهبانها اجازه ندارند از این کارها بکنند، کار ما درست نبود، ولی طبق سنت رایج رخت و لباس به نگهبانها میرسد، همیشه همینطور بوده. باور کنید. طبیعی هم هست، این چیزها برای شخص بداقبالی که بازداشت شده دیگر چه اهمیتی دارد؟ ولی اگر موضوع فاش شود، کار به مجازات میکشد.» ــ «من از چیزهایی که میگویید خبر نداشتم، خواهان مجازات شما هم نشدم. برای من اصل مطلب مطرح بود.» ویلم رو به نگهبان دیگر گفت: «فرانتس، نگفتم که این آقا خواهان مجازات ما نشده؟ حالا خودت شنیدی که حتی خبر نداشت قرار است ما مجازات بشویم.» نفر سوم رو به کا. گفت: «نگذار با این حرفها دلت را به رحم بیاورند. مجازات عادلانه است و به همان اندازه هم حتمی.» ویلم گفت: «به حرف او گوش نکن» و ساکت شد تا فرصت بیابد و دست خود را که ترکه روی آن فرود آمده بود بهسرعت بهسمت دهان ببرد، «ما فقط به این دلیل مجازات میشویم که تو از دستمان شکایت کردهای، در غیر این صورت کسی کاری به کارمان نداشت، حتی اگر میفهمیدند چه کاری کردهایم. به این میگویند عدالت؟ ما دو نفر، ولی بهخصوص من، مدتها بهعنوان نگهبان امتحان پس دادیم ــ خود تو حتمآ قبول داری که ما از نظر اداره خوب نگهبانی دادیم ــ ما میتوانستیم پیشرفت کنیم و حتمآ خیلی زود مثل این مرد خوشاقبال که کسی از دستش شکایت نکرده کتکزن میشدیم. چون چنین شکایتی واقعآ بهندرت پیش میآید، و حالا آقا، همه چیز از دست رفته، کار ما تمام است. از این به بعد مجبوریم به کارهایی بهمراتب پستتر از نگهبانی تن بدهیم و درضمن فعلا باید این کتک بهشدت دردناک را تحمل کنیم.» کا. پرسید: «واقعآ ترکه اینقدر درد دارد؟» و ترکه را که کتکزن پیش روی او تاب میداد امتحان کرد. ویلم گفت: «باید کاملا لخت بشویم.» کا. گفت: «که اینطور» و خوب به کتکزن نگاه کرد که مثل یک ملوان آفتابسوخته بود و چهرهای وحشی و شاداب داشت. پرسید: «راهی وجود ندارد که این دو نفر از کتکخوردن نجات پیدا کنند؟» کتکزن گفت: «نه» و لبخندزنان سر تکان داد. سپس رو به نگهبانها با تحکم گفت: «برهنه شوید!» و رو به کا. ادامه داد: «نباید هر حرف اینها را باور کنی. اینها از ترس کتکخوردن عقلشان را کمی از دست دادهاند، مثلا چیزی که این یکی ــ ویلم را نشان داد ــ دربارهٔ امکان پیشرفت خود گفت، کاملا مسخره است. ببین چه چاق است ــ اولین ضربههای ترکه در میان چربی کاملا محو میشود ــ میدانی چه چیزی او را اینطور چاق کرده؟ عادت دارد صبحانهٔ بازداشتشدهها را بخورد. مگر صبحانهٔ تو را نخورد؟ میبینی؟ ولی مردی با چنین شکمی هرگز نمیتواند کتکزن بشود، چنین چیزی محال است.» ویلم درحالیکه کمربند خود را باز میکرد، مدعی شد: «ولی کتکزنِ اینطوری هم هست.» کتکزن گفت: «نه» و ترکه را چنان به گردن او کشید که پشتش به لرزه افتاد. «قرار نیست تو گوش کنی، باید لخت بشوی.» کا. گفت: «اگر بگذاری بروند، پاداش خوبی به تو میدهم» و بیآنکه مجددآ به کتکزن نگاه کند ــ اینگونه معاملهها از سوی هر دو طرف با نگاه بهزیرگرفته بهتر سامان میگیرد ــ کیف پول خود را بیرون آورد. کتکزن گفت: «حتمآ خیال داری بعدآ از من هم شکایت کنی و باعث شوی کتک بخورم. نه، نه!» کا. گفت: «عاقل باش، اگر من میخواستم این دو نفر مجازات بشوند، سعی نمیکردم با پول آزادشان کنم، بلکه درِ اینجا را میبستم، نه چیزی میشنیدم و نه میدیدم و روانهٔ خانه میشدم. ولی میبینی که این کار را نمیکنم. پس دوست دارم اینها را آزاد کنم. اگر میدانستم قرار است مجازات بشوند، یا حتی امکان میدادم که مجازات خواهند شد، هرگز از آنها اسم نمیبردم. چون به نظر من آنها مقصر نیستند. مقصر سازمان است، مقصر کارمندهای عالیرتبهاند.» نگهبانها به صدای بلند گفتند: «همینطور است!» و بلافاصله ضربهای بر پشت برهنهشان فرود آمد.