کتاب دیوان فروغ فرخزاد از نشر شاهدخت پاییز
240,000 17%
198,000 تومان
درباره کتاب دیوان اشعار فروغ فرخزاد
شکی نیست که فروغ فرخزاد (Forugh Farrokhzad)، در کنار بزرگانی چون نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو و سهراب سپهری، یکی از قلههای دستنیافتنی شعر معاصر فارسی است. این بانوی بزرگ در طول زندگی کوتاه اما به غایت پربار و غنی خویش، شماری از درخشانترین اشعار زبان فارسی در دوران تجدید حیات این زبان را سرود. در کتاب دیوان اشعار فروغ فرخزاد مخاطب همین سرودهها خواهید بود. دیوان اشعار فروغ فرخزاد از پنج دفتر شعری تشکیل شده است. سه دفتر نخست که به ترتیب عناوین «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» را بر خود دارند، متشکل از اشعار کلاسیک و نیماییِ فروغاند. فرخزاد در اشعار این سه دفتر، در قامت شاعری جوان با دلی سودایی و سری عاصی ظاهر شده است. ستایش از مظاهر عشق زمینی، شِکوه از حیاتِ خشک و ریایی جامعه، دفاع از تنانگی و زنانگی، و سرودن از شورهای ملازم جوانی، اصلیترین مضامین دفاتر سهگانهی مذکور را میسازند. در دفتر چهارم دیوان اما، فروغ در کسوت شاعری به کل متفاوت قامت علم کرده است. این دفتر که «تولدی دیگر» نام دارد، از سی و پنج قطعهی شعری تشکیل شده، که عمدتاً در قالب شعر آزاد سروده شدهاند. چاپ اول تولدی دیگر به سال 1342 بازمیگردد. در اشعار این دفتر نوعی رازوارگی مشهود است؛ ابهامی قرین با شخصیترین تجلیاتِ دلِ شاعر. فروغ با تولدی دیگر به راستی دگرباره متولد شد و مسیر شاعریِ خویش را از نو آغاز نمود. این مسیر در دفتر واپسین دیوان، با عنوان «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، منتشرشده به سال 1352، به اوج خود رسید. در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد مخاطب هفت شعر بلندیم که هر کدام به جرئت جزو شاهکارهای شعر فارسی در صد سالهی اخیر به شمار میروند. در این هفت شعر فروغ را شاعری عارفمسلک میبینیم که راز عشق و حیات را از دلِ خاک میپرسد و عاشقانه با ذرهذرهی اجزای عالم به مناجات مینشیند. دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بود که احمد شاملو، شاعر نامدار معاصر را واداشت تا از «اعجاز کلام فروغ» سخن بگوید؛ و محمدرضا شفیعی کدکنی، استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی را بر آن داشت تا فروغ را یگی از بزرگترین مدرنیستهای عرصهی شعر فارسی لقب دهد.
در بخشی از کتاب دیوان اشعار فروغ فرخزاد میخوانیم
در اتاقی که به اندازۀ یک تنهاییست
دلِ من که به اندازۀ یک عشق است
به بهانههایِ سادۀ خوشبختیِ خود مینگرد...
به زوالِ زیبایِ گلها در گلدان،
به نهالی که تو در باغچۀ خانۀمان کاشتهای،
و به آوازِ قناریها،
که به اندازۀ یک پنجره میخوانند
آه..
. سهمِ من این است... سهمِ من این است...
سهمِ من، آسمانیست که آویختنِ پردهای آن را از من میگیرد...
سهمِ من پایین رفتن از یک پلۀ متروک است،
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
. سهمِ من گردشِ حزنآلودی در باغِ خاطرههاست،
و در اندوهِ صدایی جان دادن،
که به من میگوید:
دستهایت را
دوست میدارم.