کتاب موضوع مرگ و زندگی اثر اروین د. یالوم_ مریلین یالوم
275,000 تومان
درباره کتاب موضوع مرگ و زندگی
نیم قرن است که اروین یالوم، روانپزشک پرآوازه، با داستانهایی آمیخته با خرد، بصیرت و طنز دربارهٔ روان آدمی دنیا را مبهوت کرده است. و اکنون با شجاعت و خلوصی حیرتآور، دشوارترین تجربهٔ زندگیاش را با ما شریک میشود: ازدستدادن همسر و همراهی که از نوجوانی در کنارش بوده است. جفتی که تا پایان، ازجمله در نگارش این کتاب، همراه هم بودهاند و تصویری محوناشدنی از سوگ ـ وحشت، درد، انکار و پذیرشی توأم با بیزاری را با ما تقسیم کردهاند. ولی آنچه درنهایت برای ما باقی میگذارند چیزی بسیار بیشتر از داستان یک فقدان پایدار است، قصهای فراموشنشدنی دربارهٔ عشقی دیرپا با زیبایی حسرتبرانگیز. موضوع مرگ و زندگی هم یک خاطرهگویی شیرین است و هم مسیری برای اکتشاف. دو استاد دانشگاه و نویسندهٔ مشهور و دو شریک زندگی دیرین با سالخوردگی، آسیبپذیری و مرگ گلاویز میشوند. آن دو در فرآیند برخوردی راستین با ناپایداری زندگی، به قدردانی ژرفتری از گرانقدری آن میرسند. موضوع مرگ و زندگی چیزی بیش از یک کتاب است، قصهٔ یک عشق خستگیناپذیر است. نوشتهای است که گذشته و اکنون را درمینوردد. لطیف، بیپرده و بیدفاع است؛ زیرا آنجا که به درد توجیهناپذیر جدایی و حسرت کاستیناپذیر فقدان میرسد، دو دفاع بسیار رایج تردستی و خودنمایی در آن غایب است. هرکسی از چندین بار خواندن روایت هوشمندانهٔ این کتاب بهرهمند خواهد شد، هم با مرگ رویاروی میشود که همگی نرمنرم بهسوی میراییمان پیش میرویم، و هم شاید مهمتر از آن، با سوگی که وقتی عزیزی در مرگ از ما پیشی میجوید با آن روبهروییم. این کتابی استثنایی است، به همان اندازه که نویسندگانش استثنایی هستند: ارو یالوم، درمانگر ماهر اگزیستانسیال و نویسندهای که در سراسر دنیا خواننده دارد، و مریلین یالوم، یک نویسنده و محقق چیرهدست. یالومها با شجاعتی بیحدوحصر، داستان مراقبت عاطفی و اخلاقی از یکدیگر را باهم به رشتهٔ تحریر درمیآورند. موضوع مرگ و زندگی اوج جستوجوهای حرفهای یالوم در پی حکمت هنرمندانه زیستن و مردن است. کتابی است که خواننده را دگرگون میکند.
خواندن کتاب موضوع مرگ و زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کسانی که سوگوار عزیزی هستند یا یکی از اعضای خانوادهشان درگیری بیماری است پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب موضوع مرگ و زندگی
«مریلین و من ملاقات مهمی با دکتر م. ـ متخصص تومورشناسی که مسئول درمان مریلین است ـ داریم. دکتر م. با این مطلب آغاز میکند که قبول دارد عوارض شیمیدرمانی بر روی مریلین بیش از آن شدید است که بتواند تحمل کند و نتیجهٔ آزمایش نشان داده شیمیدرمانی با مقدار کمتر دارو مؤثر نبوده است. بااینحال، راه دیگری را پیشنهاد میکند: رویکرد درمان با ایمونوگلوبولین که شامل یک تزریق هفتگی است که بهطور مستقیم به سلولهای سرطانی حمله میکند. اطلاعات مهمی را ارائه میدهد: ۴۰ درصد بیماران از این تزریق دچار عوارض جدی ـ تنگی نفس و بثورات پوستی ـ میشوند که با داروهای آنتیهیستامینی قوی میشود به مقابله با آنها رفت. دوسوم بیمارانی که میتوانند عوارض را تحمل کنند، بهبودی فوقالعادهای را تجربه میکنند. و این خبر که اگر مریلین در دستهٔ آن یکسومی قرار بگیرد که این رویکرد بر آنها کارساز نیست، دیگر امیدی برای درمان باقی نمیماند. مریلین با رویکرد ایمونوگلوبولین موافق است ولی از آنجا که هرگز در صحبت تعارف ندارد، پرسشی جسورانه مطرح میکند: «ولی اگر معلوم شد این رویکرد غیر قابل تحمل یا غیرمؤثره، شما میپذیرید من به بخش طب تسکینی مراجعه کنم و دربارهٔ مرگ با یاری با اونا صحبت کنم؟» دکتر م. جا خورد و چند ثانیهای مردد ماند، ولی بعد با درخواست مریلین موافقت کرد و ما را به دکتر س. ـ رئیس بخش طب تسکینی ـ ارجاع داد. چند روز بعد، به دیدار دکتر س. میرویم که خانمی بسیار دلگرمکننده، تیزبین و فهمیده است و راههای گوناگونی را که بخش او میتواند در تسکین عوارض جانبی داروی مریلین مؤثر باشد، برایمان توصیف میکند. مریلین با شکیبایی گوش میدهد ولی درنهایت میپرسد: «اگر چنان در رنج باشم که آرزو کنم به زندگیم پایان بدم، طب تسکینی چه نقشی میتونه برام داشته باشه؟» دکتر س. لحظهای درنگ میکند و سپس پاسخ میدهد اگر دو پزشک به صورت کتبی تأیید کنند، آنها در پایان دادن به زندگی به او کمک خواهند کرد. مریلین با کسب این اطلاعات آرامتر به نظر میرسد و میپذیرد درمان جدید با ایمونوگلوبولین را به مدت یک ماه آغاز کند. من مبهوت و آشفته آنجا نشستهام ولی همزمان صراحت و بیباکی مریلین را تحسین میکنم. گزینهها کم و کمتر میشوند و ما دیگر بهروشنی و تقریباً بیرودربایستی داریم دربارهٔ پایان دادن به زندگی مریلین بحث میکنیم. بهتزده و گیج از آن جلسه بیرون میآیم. من و مریلین باقی روز را در کنار هم سپری میکنیم: نخستین واکنش من این است که از جلو چشمم دورش نمیکنم، نزدیکش میمانم، دستش را میگیرم و نمیگذارم برود. هفتاد و سه سال پیش عاشقش شدم و تازه شصتوپنجمین سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم. میدانم دوست داشتن کسی تا این اندازه و اینقدر طولانی غیرمعمول است؛ ولی حتی حالا، هر بار که وارد اتاق میشود، من سر شوق میآیم. من هرآنچه را به او مربوط است تحسین میکنم: وقارش، زیباییاش، مهربانیاش و درایتش را. با اینکه زمینهٔ فکری و حرفهای ما متفاوت است، در عشق به ادبیات و نمایشنامه باهم اشتراک داریم. جز در حیطهٔ علم، در سایر موارد فرد بسیار مطلعی است. هروقت پرسشی در زمینهٔ علوم انسانی دارم، چیزی برای یاد دادن به من دارد. رابطهٔ ما همیشه هم آرام نبوده است: ما هم تفاوتها، جروبحثها و بیملاحظگیهای خود را داشتهایم ولی همیشه باهم صادق و صریح بودهایم و همیشه و همیشه رابطهمان برایمان در اولویت بوده است.»