کتاب زندگی کوتاه است اثر اَبی هیمِنِز از نشر آموت
315,000 تومان
دربارهی کتاب زندگی کوتاه است
ونسا پرایس زندگی را بر اساس اصول و قوانین خود میگذراند: هر روز را با تمامِ توانش زندگی میکند و تا جایی که میتواند از آن بهره میبرد. او نمیخواهد حتی ثانیهای را هم تلف کند یا تجربهای را نزیسته رها کند چرا که نمیداند آیا در طول زندگیاش به همان بیماریِ ژنتیکی، که مادر و خواهرش را از بین برد، دچار خواهد شد یا خیر. ونسا کارهای زیادی برای انجام دادن دارد و مطمئن نیست زندگی، فرصت کافی را در اختیارش بگذارد. کتابِ زندگی کوتاه است (Life’s Too Short) روایتی از زندگی ونساست که نویسندهی آن، ابی هیمنز (Abby Jimenez) آن را به «همهی زنانی که هر روز برای نجات زندگی خود میجنگند» تقدیم کرده است
ابی هیمنز از رماننویسانِ موفق ادبیاتِ معاصر آمریکاست. آثار او که اغلب مضامینی عاشقانه دارند، به محض انتشار در فهرست آثار پرمخاطب نیویورک تایمز قرار میگیرند. هیمنز علاوه بر داستاننویسی، مدیر موفق یک کیکفروشی زنجیرهای نیز هست و برای آن فعالیتِ خود هم، جوایز متعددی کسب کرده است. از دیگر نوشتههای ابی هیمنز میتوان به «بخشی از دنیای تو»، «منطقهی دوستی» و «پلیلیست پایانهای خوش و خرم» اشاره کرد. هیمنز در دنیای شاد و متفاوتی زندگی میکند و در کتاب صوتی زندگی کوتاه است، بخشی از فضای ذهنی خود را برای مخاطبانش به تصویر کشیده است. ونسا پرایسِ جوان، از شغلش استعفا میدهد تا باقیِ زندگیاش را، که نمیداند تا چند سال دیگر ادامه خواهد داشت، به رؤیایش بپردازد. او همیشه عاشق این بود که به سراسر جهان سفر کند اما هیچ انتظار نداشت که میلیونها دنبالکننده در یوتیوب با او همراه شوند تا بتواند همراه با آنها لذتبردن از زندگی را به اشتراک بگذارد. برای او این جمله که از «لحظهبهلحظهی زندگیات لذت ببر» فقط یک شعار نیست. بیماری مهلکی که شاید در سرنوشت ونسا هم باشد، اراده و انگیزهای به او بخشیده که زندگی را با تمامِ وجودش بخواهد. اما زندگی همهی ما را به بازیهای پیچیده و پیشبینینشدهای وارد میکند. خواهر دیگر ونسا درگیر اعتیاد است و نگهداری نوزادش را به او میسپارد و ونسا، بهیکباره و شاید ناخواسته مادر میشود! این مسئولیت جدید و چالشهای آن، زندگیِ ونسا را دگرگون میسازد.
از سوی دیگر، آدرین کوپلند، وکیلی که در همسایگی او زندگی میکند، با شنیدنِ صدای گریه و بیتابی نوزاد، کنجکاو و البته علاقهمند میشود تا آشفتگیِ کودک و مادرنابلد را آرام کند. همراهی آدرین با ونسا که نگاه و دنیای بسیار متفاوتی با او دارد، باعث میشود تا این دو به هم نزدیک شده و روزها و لحظههایشان با هم گره بخورد. آیا ونسا میتواند از پسِ این همه رویدادهای غیرمنتظرهای که سرنوشت در مسیر زندگیاش قرار میدهد برآید؟
در بخشی از کتاب زندگی کوتاه است میخوانیم
در اتاق انتظار بیمارستان رویام نورث وسترن بودیم. ساعت ده بود و دو ساعت از آمدنمان میگذشت. اطلاعاتی که داده بودند، مختصر بود. ظاهراً آنابل بدون اجازه از پنجرهی خانهای وارد شده و صاحبخانه به او شلیک کرده بود. گلوله به شانهاش خورده بود و جراحتش مهلک نبود. او را به اتاق عمل برده بودند تا زخمش را ببندند و بعد ونسا، برنت و جراند میتوانستند ببینندش. به جز اطلاعاتی که افسر تماسگیرنده سریع و مختصر در اختیار ونسا گذاشته بود، کسی بیرون نیامده بود تا با ما حرف بزند. تا جایی که من میدانستم، شکایتی صورت نگرفته بود، هنوز. آنابل علاوهبر ورود غیرقانونی چندین شیشه داروی مخدر همراه داشته. هیچکدام به اسم خودش نبود. کسی نمیدانست آنها را از کجا آورده ولی اگر داشته بیاجازه وارد این خانه میشده، احتمالاً وارد خانههای دیگری هم شده بوده. جرالد و سونیا آهسته مشغول صحبت بودند. برنت و جوئل با گوشیشان حرف میزدند. ونسا کنار من روی صندلی نشسته و سرش را روی شانهام گذاشته بود. یک بازویم را دور او حلقه کرده بودم و کتم را روی شانههایش انداخته بودم. بهزور جلوی خودم را گرفتم که بالای سرش را نبوسم. بهزور جلوی خودم را میگرفتم که خیلی کارها را نکنم. میشد گفت دوست داشتم در خانهی خودم و رختخواب خودم باشم ولی اگر قرار بود ونسا هم همراهِ من آنجا نباشد، خوشحال میشدم همینجا روی این صندلی بنشینم و بغلش کنم. آمده بود پیشِ من، نه پدرش. طوری در حلقهی بازوانم جا گرفته بود که انگار من تنها پناهگاهش در کل جهان بودم و خودم هم همین را میخواستم. امروز متوجه شدم همیشه دلم میخواست حضور داشته و پذیرایش باشم. دلم میخواست در هر فرصتی برایش مفید باشم. مشتاقش بودم. برایش لحظهشماری میکردم. ونسا را تماشا میکردم تا ببینم کی احتیاج دارد بگیرمش. چشمهای زیبایش را ببینم که در اتاق جستوجو میکند و یکراست مرا مییابد. نشانهای برای اینکه او را از گردباد چرخان بیرون بکشم و ثابت و ساکن نگه دارم.