کتاب بند ها اثر دومنیکو استارنونه از نشر چشمه
190,000 تومان
رمان بندها نخستین بار در سال 2017 به انتشار رسید و به سرعت، به عنوان یکی از بهترین دستاوردهای ادبی نویسنده، مورد توجه دنبالکنندگان ادبیات روز جهان قرار گرفت. دومنیکو استارنونه در کتاب بندها سرگذشت زوجی را به تصویر کشیده که پس از سالها زندگی مشترک با یکدیگر، پیوندِ میان خود را متزلزلتر از همیشه مییابند. شخصیتهای اصلی کتاب پیش رو، «واندا» و «آلدو» نام دارند؛ زن و مردی ایتالیایی که در سال 1962، به رغم مخالفت اطرافیان، با یکدیگر ازدواج کردند و سالیانی نسبتاً طولانی را کنار هم گذراندند و در این بین، صاحب دو فرزند -با نامهای «ساندرو» و «آنا»- نیز شدند. این عاشقانِ دیروز، حالا، پس از دوازده سال زندگی مشترک، به مرحلهای رسیدهاند که به زعم بسیاری، نقطهی نهاییِ هر نوع پیوند عاشقانه است: جدایی عاطفی! اغلب صفحات کتاب بندها به شرحِ این جداییِ محتوم و گریزناپذیر اختصاص یافته است؛ شرحی بس گیرا و خواندنی که مخاطب را از همان ابتدا با خود همراه میسازد. چرا که احتمالاً در نظر او، بیاندازه ملموس و صادقانه به نظر میرسد. سخن کوتاه: در کتاب بندها با قصهی یک خانوادهی معمولی روبهرو هستیم که بنیانهای رابطهی میان اعضای آن، به سبب انبوه مشکلاتی که در طول زمان بر روی یکدیگر تلنبار شدهاند، در آستانهی فروپاشی قرار گرفته است. حال، دو راه پیش روی افراد این خانواده قرار داد: یکی تن دادن به شکست و تسلیم شدن؛ و دیگری، مقاومت در برابر مشکلات و تلاش در راستای بازسازیِ تمامِ آنچه از کفرفته مینماید. راه نخست، ساده است و غمانگیز؛ و راه دوم، دشوار و چالشبرانگیز. بیایید با شخصیتهای این داستان همراه شویم و انتخابهای سرنوشتسازشان را به نظاره بنشینیم. کسی چه میداند؟ شاید در نهایت، چیزی نیز از آنها بیاموزیم...
کتاب بندها مناسب چه کسانی است؟
علاقهمندان به ادبیات ایتالیا، دوستداران داستانهای رئالیستی (واقعگرا) و دنبالکنندگان ادبیات مدرن، سه گروه از مخاطبینیاند که مطالعهی کتاب بندها، اثر تحسینشدهی دومنیکو استارنونه، را مفرح و لذتبخش خواهند یافت.
در بخشی از کتاب بندها میخوانیم
اگر یادت رفته، آقای عزیز، بگذار یادت بیندازم: من زنت هستم. آن شب اول از همه چشمم به این کلمات افتاد و بیدرنگ پرتاب شدم به دورانی که گذاشتم از خانه رفتم چون عاشق زن دیگری شده بودم. بالای نامه تاریخ داشت: 30 آوریل 1974. چهقدر از آن دوران گذشته. از آن صبح مطبوعی که در آپارتمان ملالآور قدیمیمان در ناپل عاشق شده بودم. شاید باید همین را میگفتم: «واندا، من عاشق شدهم.» اما به جای اینکه رک حرف بزنم، چیزهایی گفتم بیرحمانهتر، مبهم و دور از قاطعیت. آن روز بچهها مثل سایه همهجای خانه سبز نمیشدند. ساندرو مدرسه بود، آنا مهد کودک. گفتم «واندا، باید یه چیزی رو اعتراف کنم: با یه زن دیگه بودم.» یکه خورد، ماتومبهوت نگاهم کرد. خودم هم از این حرف یکه خوردم. با صدای آهسته گفتم «میتونستم نگم ولی خواستم حقیقت رو گفته باشم.» بعد گفتم «متأسفم، پیش اومد. سرکوب میل و خواسته، عقبموندگیه.» واندا هر چه از دهانش درآمد نثارم کرد، فریاد زد، به سینهام مشت کوبید. معذرت خواست، دوباره عصبانی شد. البته پیشبینی میکردم که قرار نیست راحت و بیدردسر با موضوع کنار بیاید، ولی چنین واکنشِ پُر از خشمی غافلگیرم کرد. زن منطقی و خوشذاتی بود، برای همین باورم نمیشد نمیتواند قضیه را هضم کند. برایش مهم نبود که نهاد ازدواج دچار بحران شده، برایش مهم نبود که خانواده در بستر رنجآلود احتضار است و وفاداری فقط فضیلت طبقهی سرمایهدار خُردهپا محسوب میشود. دلش میخواست معجزهای رخ دهد و زندگی مشترکمان استثنا باشد. میخواست خانوادهی ما سالم و طبیعی بماند. میخواست همیشه به هم وفادار بمانیم. به خاطر این توقعاتش بود که دلسرد و ناامید شد و میخواست بیمعطلی بگویم به خاطر چه جور زنی به او خیانت کردهام. سرم فریاد کشید «خیانت کردهای، آره، اسمش خیانته!» و به او حرفهای زشتی حواله کرد.