کتاب سخت پوست اثر ساناز اسدی از نشر چشمه
150,000 تومان
درباره کتاب سخت پوست
کتاب سخت پوست حاوی یک داستان بلند، معاصر و ایرانی به قلم ساناز اسدی است. این داستان بلند، زندگی خانوادهای چهارنفره را روایت میکند که بهخاطر بیکفایتی پدر در تأمین مخارجشان، اوضاع اقتصادی نابهسامانی دارند. پدر که برای پولدرآوردن دست به هر کاری زده، اینبار روش متفاوتی را انتخاب میکند که چندان به مذاق خانواده خوش نمیآید. «سینا»، راوی داستان و پسر کوچکتر «داوود» است که همراه با برادر بزرگترش، «امین» و مادرش در یکی از شهرهای شمال ایران زندگی میکند. اوضاع مالی خانواده، چندان تعریفی ندارد. پدر برای کسب درآمد دست به هر کاری میزند، اما قبل از اینکه بتواند پول و سرمایهای بیندوزد، آن را کنار میگذارد تا کار جدیدی آغاز کند؛ این اواخر هم راهی ژاپن شده تا پس از سه یا چهار سال کارکردن در این کشور، با دستهای پُر نزد خانوادهاش برگردد و مغازهای در شهرشان باز کند. بااینحال، یک سال بعد اتفاق دیگری رخ میدهد. گفته شده است که یکی از ویژگیهای قابلتوجه کتاب «سختپوست»، به ظرافت و دقتی مربوط میشود که نویسنده در بازنمایی شخصیتها و درونشان داشته است. یکی دیگر از عواملی که موجب شده این اثرْ پرکشش باشد، فلشبکهای راوی به گذشته و رفتوبرگشتهایی است که میان زمان گذشته و حال وجود دارند. زمان حال نشان میدهد که پدر بهتازگی از دنیا رفته و پسر بزرگتر برای تأمین معاش خانواده به دستفروشی روی آورده و زمان گذشته، خانوادهای را نشان میدهد که با بازگشت پدر از ژاپن و سوغاتیهایی که بههمراه آورده، غرق در شادی شده است. دریا یکی از عناصر اصلی این داستان بلند محسوب میشود. خواندن کتاب سخت پوست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند (نوولا) پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سخت پوست
«پدرم روی «شوِ طنین» خط کشیده بود و یک گوشهٔ دیگرِ برچسبِ نوارِ ویاچاس با خودکار قرمز نوشته بود «کینشازا». کینشازا را دوخطه نوشته بود. یک دور نوشته بود، بدون نقطه. بعد دوباره یک کینشازای دیگر زیرش نوشته بود و سرِ سرکش و بالاوپایینِ «الف» ها و سروته «ز» ها را به هم وصل کرده بود و توی کینشازای دوخط را سیاه کرده بود. درست جایی که خواننده چشمهایش را میبست و با تهنفسش میخواند، یکهو تصویر قطع میشد و مسابقه شروع میشد. ما تمام هشت راند مسابقه را حفظ بودیم. تمام رقصِ پاها، تمام حملهها، تمام جاهایی را که دوربین قرار بود زوم کند روی صورتهای عرقکرده و مشتخوردهٔ محمدعلی و فورمن حفظ بودیم. راند اول که تمام میشد، محمدعلی چسبیده به گوشهٔ رینگ دست مشتشدهاش را توی هوا میچرخاند و جمعیت یکصدا فریاد میزد «علی… علی… علی…» ما تمام لحظههایی را که صدای جمعیت بلند میشد حفظ بودیم. تمام مشتهایی که گوشهٔ رینگ از فورمن خورده بود، تمام لحظههایی که دوتا دستش را گارد کرده بود جلوِ صورتش و دفاع میکرد. در تمام دنیا دو چیز بود که حال پدرم را خوب میکرد ــ هر وقت عصبانی بود، هر وقت خسته بود، هر وقت تصادف میکرد، بیکار میشد، توی شرطبندی میباخت، هر وقت با امین حرفش میشد، هر وقت پول نداشت و هر وقت پول داشت: دریا و مسابقهٔ کینشازا. یک نفر را پیدا کرده بود که تمام مسابقه را داشت و روی ویدیو برایش ضبط کرده بود. هربار، بازی را با همان هیجانِ دفعهٔ اول میدید. سر هر چرخیدن، سر هر جاخالیای که محمدعلی میداد، پدرم میترسید و نفس کشیدنش تند میشد. هربار میترسید توی چرخیدنِ آخر، محمدعلی بهموقع نرسد پشت فورمن. هربار فورمن تلوتلو میخورد، میترسید یکهو روی یک پایش بایستد و دوباره بزند بازی را خراب کند. اما کینشازا تنها چیزی بود که همیشه آخرش همانی میشد که پدرم میخواست. تازه تصادف کرده بود. جوری ماشین را زده بود که هر کس آهنپارهاش را میدید فقط میپرسید آدمهای توی ماشین زنده ماندند یا نه. توی ماشین تنها بود. چیزیش نشده بود. کمی سروصورتش زخم شده بود، پاهایش درد میکرد و مادرم میگفت شکم و پشت کمرش کبود شده، اما ماشین شبیه هر چیزی بود غیر از ماشین. تا چند روز همان جا کنار جاده مانده بود، بعد رفت تعمیرگاه، پنج شش ماه همان جا ماند و هیچوقت برنگشت. به بهانهٔ نبودن ماشین بود یا رفاقتش با آدمهای ویلا که شد کارگر تماموقت ویلا. امین میگفت کارگر تماموقت، وگرنه پدرم میگفت میرود ویلا یک سری بزند. میگفت «من نباشم کارشون لنگه.» هر دو توی خانه بودند و زورِ مادرم به هیچکدامشان نمیرسید. میخواست هر جور شده کنار هم نگهشان دارد: میفرستادشان توی حیاط خاک باغچه را عوض کنند، میفرستادشان روی سقفْ ایرانیت بالای اتاقخواب را درست کنند، وقت ناهار را یک جوری تنظیم میکرد که هر دو خانه باشند، اما زورش نمیرسید.»