در اولین فصل کتاب به امید دل بستم، شاهد این هستیم که سم عشق زندگی اش را به خاطر بیماری از دست می دهد. آن دو بر پلی روی دریاچه ایستاده اند، درحالی که برف می بارد و روی سر و شانه هایشان می نشیند. سم رازی را درباره ی ماهیت واقعی خود به عشق زندگی اش می گوید. آن ها از کودکی با بیماری دست و پنجه نرم می کنند و در بیمارستان هم بازی و رفیق یکدیگرند. هر دو همراه هم روی تخت هایشان دراز می کشند و درباره ی ماجراجویی هایی حرف می زنند که بیرون از دیوارهای بیمارستان انتظارشان را می کشند. باآنکه او به سم قول داده بود تا زمانی که ستاره ها در آسمان هستند، کنار او خواهد ماند، دیگر تاب نمی آورد و به ناچار با سم وداع می کند و سم با هر بار دیدن آن پل این خاطره ی غم انگیز را به یاد می آورد!
فروشگاه اینترنتی مسترکتابز